يك روز از بابام پرسيدم:
يادته مـــن چه ساعتي به دنيا آمدم ...؟
بابا در جواب گفت:
بامداد بود كه به دنيـــا آمدي ...
دوباره پرسيدم، دقيق نميدوني كـــي بود ...؟
بابا گفتش دم دم داي صبح بود ...
من تو دلـــم گفتم:
اي بابا انقدر براش مهم نبوديم كه ساعتش و يادش نمياد ...
از آن روز گذشت تا روز تولـــدم كه بابا تلفني تولدم تبـــريك گفت
و من به شوخي گفتم هنوز يادت نيومده كي به دنيا آمدم ...؟
بابا در جواب گفت:
اون موقع ساعت رانگاه نکردم، راستش از شـــوق دیدار ساعت همراه نیاورده بودم ...
كاش آن لحظه كنارش بودم و ميرفتم تو آغوشش ...
مـــن ديگه چيزي نگفتم و در فكـــر اين احساس عميق پدرانه به سكوت رفتم.
گاهی خداوند درها را قفل می كند و پنجره ها را می بندد !
چه زیباست فکر کنیم توفانی در راه است؛
و خداوند نمی خواهد آسیبی به ما برسد.

