
این روزها که دست میاندازی توی این ابرها و بیهوا گیسوان آسمان را شانه میزنی، خاطرت نیست انگار که خاطری پراکنده میکنی...
عصر کنار پنجره بودم رو به تماشای سپیدی بالای کوهها و بازی نور لابهلای ابرها که رد نگاهم را میکشید تا امتداد موهایت که این روزها ردّی از برف را میشکوفاند حوالی شبی که حالا همنشین چشمهای من شده این سالها... چه جانی از ما رفت در امتداد دریای جنوب تا ساحل شمال... و این کوهستانهای غربی... عصر، کنار پنجره، گریهام گرفته بود و باد که بوی غربت میآورد از کوههای روبهرو...
غروب، روز که تمام میشد، آرام کنار پنجره گریه میکرد...
یوم یکون الناس کالفراش المبثوث
و تکون الجبال کالعهن المنفوش...
(القارعه: ۴ و ۵)

